گریستنرابلدم وقتی جوانتر بودم حس می کردم که یک چیز لطیف در انتظار من است ؛ اما خاطراتم سنگ را از یاد نمی برد حس میکردم لطافت دستانش همیشگی است ؛ اما خاطراتم حتی لطافتش را هم از یاد برده ، اصلا نمیدانم که من کند ذهن ترین آدم زمینم ، یا اوست که پس از مردنم هم لطافتش را از من عبور نداده اما من هنوز هم ناامید نشده ام چرا که من به این معتقدم که تصادفاً هم که شده ممکن است ریزگردها اندکی از لطافتش را از روی مزارم عبور دهند ، و به این می اندیشم چه این آرزوی خودخواهانه ایست ؛ شاید لطیف این را نخواهد من در آرزوی بیاد آوردن چهره ی لطیفی که شاید از انعکاس نور در چشمانم ممکن شود ؛ چشمانی که اگرچه نمیتوانند ببینند ، ولی گریستن را هنوز هم بیاد دارند ؛ همان گریستنی که سالهاست همچون مورفین ، دردهایم را تسکین می دهد ، دردهایی که هیچ پزشکی چیزی برایش تجویز نمیکند شعر دلیا اسدی از دفتر شعر نوازش کردن گلهای صورتی ته باغچه اجرا مهلا معینی جهت دانلود و تماشای آنلاین ویدیو دکلمه روی لینک زیر کلی
اشتراک گذاری در تلگرام